سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
مخاطب خاص:خدا
نویسنده : بشری
تاریخ : سه شنبه 94 اردیبهشت 29
زمان : ساعت 12:4 عصر

چقدر خوب است دلت محرمی داشته باشد

تاغروبهای جمعه که دلت بی دلیل،نه؛بادلیل میگیرد،سرت راروی دامان سبزش بگذاری وبرایش ازخودت بگویی،ازخانواده ات،دوستانت وازهرچیزدیگر...آنقدربگویی تاصدای اذان ازبلندگوی مسجد بلند شود...

چه احساس خوبی ست؛اینکه میدانی درروزگاری که"هوابس ناجوانمردانه سرداست..."نفسهای گرمی هست که دستان سردو تن بی جانت رااحیاکند...

چه مهربان یاریست

وچه بدعاشقی کردیم

{نویسنده:بشری}




| نظر


همیشه باماهمیشه با...
نویسنده : اسراء
تاریخ : دوشنبه 94 اردیبهشت 28
زمان : ساعت 10:24 عصر

سلام دوستای مهربونم

نمیدونم چرا این روزا خیلی یاد حرف استاد تفسیر ترم چهارم میفتم خداهرجا هستن حفظشون کنه  حتمانفسشون حق بود بخاطر همینه تو ذهنم مونده وگرنه مثه خیلی چیزای دیگه یادم میرفت

میگفتن اهل بیت باید تو زندگیمون باشن هر روز وهر لحظه نه فقط تو روضه و حرم و...

میگفتن از صبح تا شب کنار خودتون حسشون کنید چون واقعا حضور دارن میگف همین ملاک ومعیار خوبیه که کج نریم وتو راه بمونیم وگرنه با توجیهات طلبگی وشیطون طلبه تر از خودمون کارمون ساخته س

میگفتن چون حتما میدونیم چی مورد رضایت اهل بیته<دیگه حسن وقبح عقلی وشرعی و احکام اخلاق و.. رو فوت آبیم الحمدللهتبسم> مثلا موقع خریدت/ تو برخوردت با خانواده ت /دوستات و مخصوصا نامحرم /تو درس خوندنت/حرف زدنت/بیرون رفتنت و...حضرت زهرا رو کنار خودت داشته باش و هر جامیری با خودت همراه کن ازشون نظر بخواه بگو خانوم اینجابرم دوست دارین اینو بخرم خوبه این جور ببوشم راضیین اینجورحرف بزنم دلتون نمیشکنه و....

با این حساب تکلیفمون معلومه ومثه روز روشنه که باید چطور باشیم

نه؟؟؟

امیدوارم به لطف اهل بیت حواس همه مون جمع تر شه

<قابل توجه عزیزای دلم همه رو اول به خودم میگم براتذکر وبرا شما....>

منتظر نظرا و حتی ان قلتای طلبگیتون هستمتبسممؤدب

یاعلی

 




| نظر


عیدانه
نویسنده : مریم خانم
تاریخ : شنبه 94 اردیبهشت 26
زمان : ساعت 5:29 عصر

به نام خالق مهربان ها عید مبعثتون مبااااااارک.دیشب مسجد بودیم یه دخترخانمه گفت :وای ضایع شدم به یکی گفتم بعثت مبارک بعدا فهمیدم مبعثه.:-)هر کس به اندازه ای که فهمیدچی شده میتونه بخنده.:-Pبااااااازم عیدتون مباااارررررک.




| نظر


من و افکارم...
نویسنده : حدیث بانو
تاریخ : چهارشنبه 94 اردیبهشت 23
زمان : ساعت 7:22 عصر

 

تقدیم به سه میهمان همیشگی عزیز...

شروع می کنم به خواندن فصل پنجم ( زبان ) : … بعد گلوله آمد طرف من ؛ که سینه سپر کرده بودم و ایستاده بودم دم در سنگر و داشتم اللهم ارزقنی توفیق شهاده و حورات مقصوره و الاهی قلبی محجوب و مثل این ها را تند و تند قرقره می کردم که آخرین شهید جنگ باشم ... گلوله شیشکی بست و من را رد کرد و رفت وسط دو کتف سهراب . الیه یصعد الکلم الطیب. حالا من بعد از قطع نامه هی شش ماه عزا بگیرم توی آن سنگر که گلوله ی دیگری بیاید ، نه خیر آقا !شهر هرت که نیست ... همه ی تاریخ خط السیر همین گلوله است . گلوله ای که نشست میان دو کتف سهراب ... سهرابی که نمرد ، زنده تر شد !!همین طور یک نفس کتاب را می خوانم که مامان می گوید : ظرف ها رو شستی ؟می خواهم بگویم که کار دارم ؛ آیه نازل می شود : ( و بالوالدین احسانا ) کتاب را کنار می گذارم و به سمت آشپزخانه می روم ، حواسم اینجا پیش ظرف ها نیست !! تقریبا کتاب را حفظم ! زیر لب زمزمه میکنم : از تیر سه شعبه ی حرمله بگیر که میان این همه جا باید گلوی نازک علی اصغر حسین را بدرد تا تیری که به سهراب خورد . حرمله های تاریخ تیرهایشان خطا نمی رود .

اینجا نیستم ، مثل اینکه فراموش کردم در حال خواندن رمان هستم؛ همین طور در فکرم که ؛ ناگهان فریاد میکشم ...قطره های خون است که می چکد . دستم را بریده ام ! (... فلما راینه اکبرنه و قطعن ایدیهن ... ) دستم را زیر شیر آب میگیرم ، بعد از مدتی کوتاه خون قطع می شود ، اما ترسیده ام ! خیلی...

با خود میگویم اگر خون قطع نمیشد ؟ اگر دستم آسیب میدید ؟!! اگر ... 

به دستم نگاه می کنم (می خندم ) ؛ چه قدر جانم را دوست دارم... اما باز خود را سرزنش می کنم به خاطر خنده ای که کردم ،  آدمی جانش عزیز است ! که اگر عزیز نبود خدا خودکشی را حرام نمی کرد ... از خود می پرسم : شهدا چه طور به جنگ رفتند؟ مگر آن ها مثل من جانشان را دوست نداشتند ؟

و بعد با خود زمزمه میکنم : اگر به جنگ نمی رفتند الان نزد خانواده هایشان بودند... کاری که آنها کردند فقط خودکشی بود ...

احمقانه است, مگر نه ؟ فکرم را میگویم .  ما آدم ها ذهن خیلی پیچیده ای داریم ، کافیست اراده کنیم تا همین طور پرت و پلا بگوید...

من هم مثل ارمیا از نیمه سنتی کمک میگیرم که به دادم برسد .-میگوید با ذهنت مبارزه کن . لباس رزم می پوشم و به جدال ذهن پریشان میروم . ماجرای جنگ تبوک رو میگویم ،این که عده ای به جهاد نرفتند ؛ جهادی که خدا آن را واجب کرده بود ، از این که در مدینه ماندند به بهانه ها ی گوناگون ، از اینکه از جانشان نگذشتند ، و نهایت امر وقتی پیامبر صلی الله علیه و آله به مدینه بازگشتند به مردم گفتند : کسی با این ها حرفی نزند و با این ها کاری نداشته باشد .

اگر شهدا کار این عده را تکرار می کردند نه تنها خمینی کبیر بلکه ما هم کار پیامبر صل الله علیه و آله را تکرار می کردیم چرا که ( لقد کان لکم فی رسول الله أسوة حسنة ) . شهدا رفتند برای اینکه من باشم ، اینکه به جای آنها نفس بکشم ,شهدا فقط به خودشان فکر نکردند که اگر اینچنین بود الان یکی مثل ما بودند...

دوباره کتاب را باز می کنم رسیده ام به فصل هفتم ( مراثی ) می خوانم : توی آمریکا صبح به صبح می گویند یا خودم !


پایین نوشت 1 : یادداشت بالا رو سال 90 وقتی رمان بیوتن رضا امیرخانی رو میخوندم نوشتم ...




| نظر


تفریحات سالم
نویسنده : مریم خانم
تاریخ : شنبه 94 اردیبهشت 19
زمان : ساعت 6:0 صبح

به نام دوستگل تقدیم شما

روزی خلیفه اول و دوم در دو طرف امام علی(علیه السلام)راه می رفتند ،چون قد آن دو ،کمی بلندتر از آن حضرت بود،خلیفه ی دوم جملاتی را به شوخی و طنز مطرح کرد و خطاب به حضرت گفت:

انت فی بیننا کنون «لنا»

«علی،تو در میان ما ،مثل حرف «نون» در «لنا» هستی.

حضرت امیرالمومنین(علیه السلام)بلافاصله و بدون مهلت پاسخ داد که:

«ان لم اکن انا انتم«لا»

«اگر من در میان شما نباشم ،شما می شوید«لا».یعنی اگر من نباشم شما چیزی نیستید،چون «لا» یعنی هیچ. خیلی خنده‌دار




| نظر


صدای گریه...
نویسنده : سفیر
تاریخ : جمعه 94 اردیبهشت 18
زمان : ساعت 12:30 عصر

هو السلام

 

السلام علیک ایها المهذب الخائف

 

روزی یکی از نیروهای شیطان رو به او کرد و گفت:

فرمانده چرا اینقدر خوشحالی ؟ مگرگمراه کردن اینها چه فایده ای دارد؟؟

شیطان جواب داد: اینها را که گمراه کنیم ...

امامشان دیرتر می آید...

دوباره پرسید آیا موفق بوده ایم؟؟

شیطان خنده ای کرد و گفت:

مگر صدای گریه امامشان را نمی شنوی...




| نظر


قول...
نویسنده : بشری
تاریخ : پنج شنبه 94 اردیبهشت 17
زمان : ساعت 12:3 عصر

من به چشم های تو قول میدهم...

ریشه های مابه آب

شاخه های ما به آفتاب میرسد

مادوباره سبز میشویم...





| نظر


هوالمحبوب.....
نویسنده : جانان
تاریخ : پنج شنبه 94 اردیبهشت 17
زمان : ساعت 12:0 صبح
  1. کاسب کهنه کار من باز بساط کرده ای
  2. جنس دلت به شهر ما خوب فروش میکند
  3. عشق حراج می کنی قلب اجاره می دهی
  4. نرخ خریدنت مرا خانه به دوش می کندشرمنده

ای داد بیداد عجب حال و هوایی داره فروش دل وقلب و روح وجان اونم همش یه جا...

 

دوره زمونه س دیگه کاریش نمیشه کرد......شوخی کردم اینم مث باقی حرفا که شوخی بود.....

 




| نظر


مووووج
نویسنده : اسراء
تاریخ : چهارشنبه 94 اردیبهشت 16
زمان : ساعت 8:12 عصر

ما زنده از آنیم که آرام نگیریم

موجیم که آسودگی ما عدم ماست

 

روزم خیییییلی موجی بود

بعد از 10 ساعت نشستن رو صندلیای .... گذشت

به قول جان جانان ما ازبچگی موج بودیم

رفقا دقت کننا موج بودیم نه موجی ....

موج باشید 

والسلام




| نظر


حرف اول
نویسنده : بشری
تاریخ : سه شنبه 94 اردیبهشت 15
زمان : ساعت 9:45 عصر

عاشق خدابودن یعنی همین......

که باهمه ی غصه ها،وقتی تنهایی

عشقش رابالای مجلس ذهنت بنشانی وبرایش چای تازه بیاوری

{قابل توجه:فی البداهه بودمؤدب}




| نظر




Design By : Ashoora.ir


 

حجره 35