سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
من و افکارم...
نویسنده : حدیث بانو
تاریخ : چهارشنبه 94 اردیبهشت 23
زمان : ساعت 7:22 عصر

 

تقدیم به سه میهمان همیشگی عزیز...

شروع می کنم به خواندن فصل پنجم ( زبان ) : … بعد گلوله آمد طرف من ؛ که سینه سپر کرده بودم و ایستاده بودم دم در سنگر و داشتم اللهم ارزقنی توفیق شهاده و حورات مقصوره و الاهی قلبی محجوب و مثل این ها را تند و تند قرقره می کردم که آخرین شهید جنگ باشم ... گلوله شیشکی بست و من را رد کرد و رفت وسط دو کتف سهراب . الیه یصعد الکلم الطیب. حالا من بعد از قطع نامه هی شش ماه عزا بگیرم توی آن سنگر که گلوله ی دیگری بیاید ، نه خیر آقا !شهر هرت که نیست ... همه ی تاریخ خط السیر همین گلوله است . گلوله ای که نشست میان دو کتف سهراب ... سهرابی که نمرد ، زنده تر شد !!همین طور یک نفس کتاب را می خوانم که مامان می گوید : ظرف ها رو شستی ؟می خواهم بگویم که کار دارم ؛ آیه نازل می شود : ( و بالوالدین احسانا ) کتاب را کنار می گذارم و به سمت آشپزخانه می روم ، حواسم اینجا پیش ظرف ها نیست !! تقریبا کتاب را حفظم ! زیر لب زمزمه میکنم : از تیر سه شعبه ی حرمله بگیر که میان این همه جا باید گلوی نازک علی اصغر حسین را بدرد تا تیری که به سهراب خورد . حرمله های تاریخ تیرهایشان خطا نمی رود .

اینجا نیستم ، مثل اینکه فراموش کردم در حال خواندن رمان هستم؛ همین طور در فکرم که ؛ ناگهان فریاد میکشم ...قطره های خون است که می چکد . دستم را بریده ام ! (... فلما راینه اکبرنه و قطعن ایدیهن ... ) دستم را زیر شیر آب میگیرم ، بعد از مدتی کوتاه خون قطع می شود ، اما ترسیده ام ! خیلی...

با خود میگویم اگر خون قطع نمیشد ؟ اگر دستم آسیب میدید ؟!! اگر ... 

به دستم نگاه می کنم (می خندم ) ؛ چه قدر جانم را دوست دارم... اما باز خود را سرزنش می کنم به خاطر خنده ای که کردم ،  آدمی جانش عزیز است ! که اگر عزیز نبود خدا خودکشی را حرام نمی کرد ... از خود می پرسم : شهدا چه طور به جنگ رفتند؟ مگر آن ها مثل من جانشان را دوست نداشتند ؟

و بعد با خود زمزمه میکنم : اگر به جنگ نمی رفتند الان نزد خانواده هایشان بودند... کاری که آنها کردند فقط خودکشی بود ...

احمقانه است, مگر نه ؟ فکرم را میگویم .  ما آدم ها ذهن خیلی پیچیده ای داریم ، کافیست اراده کنیم تا همین طور پرت و پلا بگوید...

من هم مثل ارمیا از نیمه سنتی کمک میگیرم که به دادم برسد .-میگوید با ذهنت مبارزه کن . لباس رزم می پوشم و به جدال ذهن پریشان میروم . ماجرای جنگ تبوک رو میگویم ،این که عده ای به جهاد نرفتند ؛ جهادی که خدا آن را واجب کرده بود ، از این که در مدینه ماندند به بهانه ها ی گوناگون ، از اینکه از جانشان نگذشتند ، و نهایت امر وقتی پیامبر صلی الله علیه و آله به مدینه بازگشتند به مردم گفتند : کسی با این ها حرفی نزند و با این ها کاری نداشته باشد .

اگر شهدا کار این عده را تکرار می کردند نه تنها خمینی کبیر بلکه ما هم کار پیامبر صل الله علیه و آله را تکرار می کردیم چرا که ( لقد کان لکم فی رسول الله أسوة حسنة ) . شهدا رفتند برای اینکه من باشم ، اینکه به جای آنها نفس بکشم ,شهدا فقط به خودشان فکر نکردند که اگر اینچنین بود الان یکی مثل ما بودند...

دوباره کتاب را باز می کنم رسیده ام به فصل هفتم ( مراثی ) می خوانم : توی آمریکا صبح به صبح می گویند یا خودم !


پایین نوشت 1 : یادداشت بالا رو سال 90 وقتی رمان بیوتن رضا امیرخانی رو میخوندم نوشتم ...




| نظر




Design By : Ashoora.ir


 

حجره 35